به گزارش مشرق، مرتضی سرهنگی از اساتید حوزه ادبیات انقلاب اسلامی و دفاع است که قلمش خدمات شایانی به تاریخ درخشان این سرزمین کرده است. یکی از کتابهای سرهنگی مربوط است به گفتوگوهایش با اسرای عراقی جنگ تحمیلی. آنچه خواهید خواند گفتو گویی است با یکی از اسرا که ماجرای حضورش در ایران و سرانجام اسیر شدنش را تعریف میکند:
اهل موصل هستم و کارم کشاورزی است. یک بستان دارم که در آن صیفیجات می کارم. یک ماه میشد که جنگ شروع شده بود و من به عنوان سرباز احتیاط در پادگان ناجی بغداد بودم. روزی دستور آمد که واحد ما به طرف خرمشهر حرکت کند. البته پادگان ناجی یکی از بزرگترین پادگانهای عراق است و در واقع مرکز ارتش عراق در همین پادگان قرار دارد.
واحد ما به طرف خرمشهر حرکت کرد، روز بعد به شلمچه رسیدیم. در شلمچه توقف نسبتا کوتاهی داشتیم تا در باره بعضی مسائل توجیه و بعد وارد خرمشهر شویم. واحد ما را جمع کردند، فرمانده ها ستاد سرهنگ سلیمان عبدالله زیاد اهل استان رمادی سخنرانی کرد. او بعد از حرفهای بسیاری گفت «ما میخواهیم وارد خرمشهر شویم. در این شهر لوازم و اسباب گران قیمت بسیار است. احدی حق ندارد کوچکترین دست درازی به این وسایل بکند. در خانه ها و مغازه ها هرچه وسایل و لوازم بخواهید هست اما مال مردم است و مردم این شهر مسلمان و مؤمن هستند. برداشتن این اسبابها حرام است. هر کس کوچکترین شیئی بردارد مجازات خواهد شد. این اسباب به مردم تعلق دارد. مال دولت نیست که شما هرچه دلتان خواست بردارید» واحد حرکت کرد. بعداز ظهر وارد خرمشهر شدیم و دیدیم آنچه را که نمی بایستی میدیدیم. خانه ها و مغازه ها ویران، اسباب و وسایل در خیابانها و پیاده روها پراکنده و درها شکسته بود و یک شهر درهم کوبیده پیش رو داشتیم.
بیش از دو یا سه روز از وارد شدن ما به خرمشهر نگذشته بود که سرهنگ سلیمان عبدالله بک افسر و ده سرباز را با سه کامیون ایفا به داخل شهر فرستاد و دستور داد هرچه وسایل گران قیمت به دستتان رسید در کامیونها بار کنید و بیاورید. انها رفتند و نزدیک غروب برگشتند. داخل کامیونها پر بود از یخچال، فریزر، تلویزیون، ضبط صوت، قالی، قالیچه، ساعت دیواری، کولر و ۰۰۰
سرهنگ سلیمان دستور داد آنها را به بغداد بیرند و تحویل خانه اش بدهند. آنها هم با کامیونهای پر از وسایل مردم خرمشهر به خانه سرهنگ رفتند حتما دزدی برای این سرهنگ حرام نبود!
در بین سرباز هایی که به دستور سرهنگ سلیمان عبد الله به غارت وسایل مغازها وخانهها رفته بودند سربازی بود به نام یوسف، از اهالی بغداد. این سرباز طریقه چپاول را یاد گرفت چون خودش راننده بود هر روز وسایلی را در کامیون جاسازی می کرد، به بصره میبرد و می فروخت. روزی چهار دستگاه کولر گازی دزدی را به بصره میبرده نزدیک دانشگاه بصره با اتومبیلی تصادف می کند و از ناحیه سر جراحتی سطحی بر می دارد.
او را به بیمارستان میبرند و بعد از یکی دو روز می میرد این، مشیت الهی بود آیا شنیده اید که حدود نود درصد از افرادی که به نحوی به اموال یا ناموس شما تجاوز یا اهانت کردند به طرز فجیعی کشته شدند؟
سرباز دیگری را که اهل موصل بود می شناختم. این سرباز از خانه های خرمشهر مقداری طلا برداشته و آنها را به خانه اش برده بود. بعد از چند روز خانه اش آتش گرفت. اینها مسائل سطحی نیست که ادم همین طور از آنها بگذرد. عده ای از نظامیان عراق به این مسائل واقف بودند و کوچکترین خطایی نکردند. عده ای هم بودند که به هیچ چیز و هیچ کس رحم نکردند. خداوند سبحان هم به آنها رحم نکرد و آنها را به سزای اعمال کثیفشان رساند. شاید هنوز عده ای از دزدها و قاتلها زنده باشند، اما خداوند به حساب آنها هم رسیدگی خواهد کرد.
روزی از شلمچه به خرمشهر می آمدم، دو افسر به نامهای سروان احمد شرهان و ستوان دوم وظیفه مجید طالب در ماشین من بودند. وقتی نزدیک مسجد جامع خرمشهر رسیدیم سروان شرهان نگاهی به مناره های مسجد انداخت و گفت «من صدبار به این سربازها گفته ام این بلندگوها را باز کنید و بیاورید ولی آنها این کار را نکردند.» ستوان طالب گفته بود «این کار را نکنید. بلندگوها مال مسجد است، خانه خدا است گناه دارد. این کار را نکنید. سروان شرهان حرفهای ستوان را به مسخره گرفت او بالاخره کار خودش را کرد. چند سرباز فرستاد بلندگوها را از بالای مسجد جامع باز کردند و اوردند. ستوان طالب گفته بود از این بلندگوها اذان پخش میشد و سروان شرهان پاسخ داده بود که ما هم برای پخش اذان در جبهه از آنها استفاده خواهیم کرد.»
در روز حمله یک گلوله توپ ۱۰۹ به جیپ سرهنگ سلیمان عبدالله زیاد، که در حال فرار بوده اصابت کرد و سرهنگ همراه جیپ خود سوخت. این طور که نقل می کردند سروان شرهان هم در این ماجرا مجروح شده بود. او از یک سرباز در حال فرار خواهش کرده بود او را هم با خود پیرد و سرباز اعتنا نکرده بود. سروان شرهان کشته شد و آن سرباز اسیر گشت. سرباز مذکور اکنون در اردوگاه داودیه است. او قبلا در اردوگاه ما و با ما بود.
من در جبهه آبادان اسیر شدم. روزی که محاصره آبادان شکسته شد نیروهای ما به کلی از بین رفت حمله، بسیار سنگین بود. آن شب من داخل سنگر ماندم و بیرون نیامدم حمله شب آغاز شد. مثل باران گلوله میبارید. ساعت 3 صبح احساس کردم که اتش سبکتر شده است. فهمیدم تا چند ساعت دیگر نیروهای اسلام به موضع ما خواهند رسید. دوباره بازگشتم داخل سنگر و تا ساعت ۸ صیح ماندم. بعد که بیرون آمدم فرمانده گفت بروم تانکی را که دورتر از موضع ما به جای مانده و افرادش فرار کرده بودند بیاورم. همراه چند سرباز با جیب طرف تانک حرکت کردیم. نزدیک تانک که رسیدم دو هلیکوپتر شما در آسمان ظاهر شد و من پیش خودم گفتم این هلیکوپترها الأن یا تانک را هدف قرار میدهند یا ماشین ما را.
به همین جهت بلافاصله ماشین را نگه داشته بیرون پریدم و رفتم داخل یک کانال، وقتی پریدم داخل کانال با تعجب دیدم عده ای از سربازان ما بدون لباس و پوتین نشسته اند و یک پاسدار و چند سرباز مواظب انها هستند. آن دو هلیکوپتر رفتند و ما هم همراه آن پاسدار و چند سرباز به عقب جبهه آمدیم و از بقیة قضایا خبر ندارم.